جدول جو
جدول جو

معنی سست اندام - جستجوی لغت در جدول جو

سست اندام
ضعیف، کم زور، ناتوان، لاغر
تصویری از سست اندام
تصویر سست اندام
فرهنگ فارسی عمید
سست اندام
(سُ اَ)
لاغر و نحیف. (آنندراج). ناتوان و ضعیف و کم زور. (ناظم الاطباء) ، نامرد. (آنندراج). کسی که مردی نداشته باشدو مجامعت نتواند. (ناظم الاطباء). مخنث. (تفلیسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمن اندام
تصویر سمن اندام
(دخترانه)
سمن پیکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیم اندام
تصویر سیم اندام
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم تن، سیم بدن، سیمین بدن، سیم بر، سیمین بر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
چیزی که دست روی آن بگذارند و جای گذاشتن دست باشد، مثل دستۀ صندلی و نیمکت و امثال آن ها، برجستگی و ناهمواری در سطح جاده، آنکه به چیزی دست بیندازد، دست اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هفت اندام
تصویر هفت اندام
هفت عضو بدن انسان، شامل سر، سینه، شکم، دو دست و دو پا، هفت ارکان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
آنکه اندام وی سفید و تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین). که تن او در سپیدی سیم را ماند. سیم بدن. سیمین تن:
چو بهر ساز سفر تاختم بعزم تمام
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام.
فرخی.
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام.
فرخی.
مجلسی در ساز در بستان و هر سو می نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی.
کنیزکی را دید کش خرام، سیم اندام. (سندبادنامه).
با سمن سینگان سیم اندام
پای برداشت بر امید تمام.
نظامی.
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش.
سعدی.
جائی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی.
حافظ.
ننگرد دیگر بسرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ اَ)
به حسب ظاهر اول سر، دوم سینه، سوم پشت، چهارم و پنجم هر دو دست، ششم و هفتم هر دو پای. و به حسب باطن دماغ، دل، جگر، سپرز، شش، زهره و معده، و بعضی به جای معده گرده نوشته اند. (غیاث از لطایف). و موافق تفسیر حسینی: چشم و گوش و زبان و بطن و فرج و دست و پا. (غیاث) :
او اگر دست برنهد به هزبر
بشکند بر هزبر هفت اندام.
فرخی.
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام.
فرخی.
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
فخرالدین اسعد.
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام.
مسعودسعد.
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام.
مسعودسعد.
زبهر ملکت او آفرید هفت اقلیم
زبهر خدمت او آفرید هفت اندام.
مسعودسعد.
دیگرباره قصد کردند. نابینا شدند و هفت اندام ایشان خشک شد. (قصص الانبیاء).
مرکز عالمی از غایت حلم
هفت اقلیم تو را هفت اندام.
انوری.
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.
خاقانی.
خواجه را در عروق هفت اندام
خون به جوش آمده به جستن کام.
نظامی.
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این ؟
مولوی.
رجوع به هفت اعضا شود.
، نام رگی است، و آن را به همین سبب هفت اندام گویند که به فصد آن خون سر و سینه و پشت و دست و پا خارج میشود. (غیاث). رگ میانگی دست. اکحل. (یادداشت مؤلف). به کنایت، عروق. رگها:
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنچه که دست روی آن گذارند محل گذاشتن دست مانند دسته صندلی نیمکت و غیره، بر آمدگی و فرو رفتگی های جاده وخیابان ناهمواری ها و پستی و بلندی راه، رقاص، شناور، کیسه بر، ظالم، تیر انداز، کسی که بدیگری پهلو زند، شخصی که مسند بگستراند، تعدی تجاوز، غارت تاراج دست اندازی تصرف بیجا تعدی و تجاوز به مال و جان کسی دست درازی تطاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیم اندام
تصویر سیم اندام
آن که اندام وی سپید و تابان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
هفت عضو بدن که عبارتند از: الف - بعقیده بعضی سر سینه شکم دودست دوپای. ب - وبعقیده برخی دیگر سر دوپهلو دودست دوپای، مجموعه اعضای بدن، رگی است که چون آنرا بگشایند ازجمیع اندام خون کشیده شود، برهان، نهرالبدن، روماتیسم (دهخدا) : (توهفت کشور بگرفته ومخالف تو زهفت چرخ شده مبتلا بهفت اندام) (مسعودسعد) یا هفت اندام باطن. عبارتنداز: مغز: قلب ریتین جگر کلیتین. یا هفت اندام زمین. مجموعه ساختمان کره زمین: (پیش از آن هم برفتی هفت اندام زمین رفت وپیش گاووماهی ساخت سدی ازقضا) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
((~. اَ))
ناهمواری های خیابان، کنایه از مشکل، گرفتاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست انداز
تصویر دست انداز
((~. اَ))
رقص کننده، کسی که از فرط شادی دست افشانی می کند
فرهنگ فارسی معین
سیم بر، سیم تن، سیمین تن، سیمین بر
فرهنگ واژه مترادف متضاد